در آغاز راه ...
به نام او که نغمه ی لب هایش ترانه ی هستی را می سراید و آهنگ نفس هایش در پیکره ی خاک، انسانیت را به رقص می آورد...
به نام او که زبان ها در وصفش جز به نقص خویش نمی افزایند و قلم ها عرق شرم خود را در ناتوانی از ترسیم زیبایی اش با کاغذ پاک می کنند...
به نام او که از هر توصیف و توضیحی بالاتر است، از هر مدح و حمدی والاتر است، از هر سپاس و ستایشی بی نیاز است و ز عشق ناتمام ما جمالش مستغنی است، حتی از همین هم...
... و من اکنون یک رقم بر آن ناچیزهای بی چیز که در این چند سطر برشمردم افزودم ...
... سبحانه و تعالی!
***
تق تق تق ...
در زدم ... و آمدم در حریم کبریایی تو ای همه ی هستی همه ی هستی!
خانه ای...؟!
یا شاید نمی خواهی جوابم را بدهی تا خودم برگردم و در را پشت سرم ببندم!
نه!
می دانستم که هستی.
... و آنجا که تو هستی بگو من که هستم و کجا هستم و آیا هستم...؟!!
باشد!
اگر نمی خواهی جوابم را بدهی بر می گردم و مزاحم گفتگو و عشقبازی تو با دوستانت نمی شوم.
ولی در را نمی بندم ...
***
تق تق تق ...
دوباره منم!
در را نبستم که دوباره برگردم؛ شاید این بار حوصله ام را داشته باشی.
و جوابم را بدهی...
نمی دهی...؟!
باشد!
ولی این بار بر هم نمی گردم!
آنقدر در این وبلاگ می مانم و برایت می نویسم و
می خوانمت اگرچه به من پشت کرده ای
تا آن زمان که نعش مرا در زمین کنی
امید دارمت که جوابم دهی دمی
هرچند این عمل به دم آخرین کنی
***
تولد تو در این وبلاگ در روز دوشنبه 3 اسفندماه 1388 خورشیدی مبارک خورشید چهره ات
من الآن توی حیاط کوچیکه ی خونه ات که اسمش تهرانه نشستم و ساعت 4 و نیمه عصره و منتظرتم که نوشته هامو بخونی
راستی اگه خوندی و خوشت اومد به دوستات هم بگو بخونن
ما مخلصیم...!
موضوع مطلب :