با ترانه ...
عزیزی ازم پرسید چرا اسم وبلاگت رو گذاشتی «با ترانه»؟ گفتم: حالا... یه ژست مقدس مآبی هم به خودش گرفت و گفت: آخه به تو نمیاد اهل ترانه باشی. خیلی در شأن تو نیست که از اسم ترانه در عنوان وبلاگت استفاده کنی! بهش گفتم: این ترانه با اون ترانه که تو فکر می کنی فرق می کنه. گفت: باشه! من می دونم. ولی دیگران که نمی دونن. بعد از اون عزیز هم عزیزان ما خیلی زیاد شدن! یعنی هر کسی ما رو می دید همین سؤال رو ازمون می پرسید. من البته جوابی داشتم که اون روز و هر روز در دلم به عزیزان خود می گفتم، ولی هیچ وقت اون رو به زبان نیاوردم. شاید الآن وقتش باشه که به همه عزیزان خودم بگم که در این ترانه چه حکمتی نهفته و ما از این ترانه چه صدایی می شنویم. واقعیتش اینه که من موقع راه اندازی این وبلاگ در حال سرودن یه شعر هم بودم که اتفاقاً خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود. خصوصاً یه عبارت کلیدی داشت که من رو با خودش درگیر می کرد و یه حس خاصی بهم می داد. اصلاً بذارید به جای توضیح اضافی، اون شعر رو براتون بذارم خودتون بخونید و مطلب دستتون بیاد. یادم آید روز باران بود و اشکی بی بهانه
موضوع مطلب : شعر, داود, صلاحی, با ترانه, باز باران, دفاع مقدس, شهدا, نوجوان, دانش آموز یکشنبه 92 اردیبهشت 15 :: 10:37 صبح :: نویسنده : داود صلاحی
منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ آمار وبلاگ بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 22829
|
||