سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
با ترانه ...

یکی بود یکی نبود

غیر از خدا هیچکس نبود

زیر گنبد کبود، دختری بود که دوست می داشتمش ...

اکنون نیز ...! اکنون هنوز ...! اکنون آیا ...! اکنون اما ...!

در خواب، عالمی رؤیایی با او داشتم؛ ام در بیداری دیواری به بلندای واقعیت، میان من و او فاصله انداخته بود.

آنقدر از او دور افتاده بودم که صدایم را نمی شنید وقتی فریاد می زدم و می گفتم:                                  !!!




موضوع مطلب : یه دیواره, داود, صلاحی, یکی بود, یکی نبود


یکشنبه 92 اردیبهشت 22 :: 9:34 صبح ::  نویسنده : داود صلاحی

عزیزی ازم پرسید چرا اسم وبلاگت رو گذاشتی «با ترانه»؟

گفتم: حالا...

یه ژست مقدس مآبی هم به خودش گرفت و گفت: آخه به تو نمیاد اهل ترانه باشی. خیلی در شأن تو نیست که از اسم ترانه در عنوان وبلاگت استفاده کنی!

بهش گفتم: این ترانه با اون ترانه که تو فکر می کنی فرق می کنه.

گفت: باشه! من می دونم. ولی دیگران که نمی دونن.

بعد از اون عزیز هم عزیزان ما خیلی زیاد شدن! یعنی هر کسی ما رو می دید همین سؤال رو ازمون می پرسید.

من البته جوابی داشتم که اون روز و هر روز در دلم به عزیزان خود می گفتم، ولی هیچ وقت اون رو به زبان نیاوردم.

شاید الآن وقتش باشه که به همه عزیزان خودم بگم که در این ترانه چه حکمتی نهفته و ما از این ترانه چه صدایی می شنویم.

واقعیتش اینه که من موقع راه اندازی این وبلاگ در حال سرودن یه شعر هم بودم که اتفاقاً خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود. خصوصاً یه عبارت کلیدی داشت که من رو با خودش درگیر می کرد و یه حس خاصی بهم می داد.

اصلاً بذارید به جای توضیح اضافی، اون شعر رو براتون بذارم خودتون بخونید و مطلب دستتون بیاد.


یادم آید روز باران بود و اشکی بی بهانه
در تمنای نگاهم دور می گشتی ز خانه

نرم و نازک گونه هایم را به لب هایت فشردی
چست و چابک می پریدی در خروش رودخانه

شاد و خرم می کشیدی پر به باغ آسمان ها
می دویدی سوی جبهه با دو پای کودکانه

کودکی ده ساله بودی، نه دو سالی بیش، اما
گام هایت بر زمین حک کرد از مردی نشانه

جان من از دیده می بارید و باران سعی می کرد
تا نبیند کودکی اشکی به رخساری روانه

مثل شمعی سوختم بر خود چکیدم قطره قطره
خاطراتت هر زمان آمد به یادم دانه دانه

خواهرت می گفت ترکش، من ولی دیدم به خوابت
با گهرهای فراوان، روی سینه، روی شانه

صبح امروز آمدی جانم به قربانت! ولی من
جا نماندم در خم احساس های مادرانه

نغمه های یاحسین و پیکرت بر موجی از دست
تا که دیدم گفتم آمد باز باران با ترانه ...

 

به این لینک هم سری بزنید.

 




موضوع مطلب : شعر, داود, صلاحی, با ترانه, باز باران, دفاع مقدس, شهدا, نوجوان, دانش آموز


یکشنبه 92 اردیبهشت 15 :: 10:37 صبح ::  نویسنده : داود صلاحی

مدت زیادی بود، حدود دو سال، بعد از شعری که برای خواهرم آیات القرمزی، شاعر بانوی جوان و مبارز بحرینی سروده بودم، به این خانه سری نزده بودم. اصلاً حال و هوای وب نویسی از سرم افتاده بود. شاید هم یک دوره غارنشینی بود که برای خودسازی لازم داشتم و بی آنکه بخواهم، به برکت آیه های نام آیات، نصیبم شد.

اما حالا از کوه پایین اومدم و اگه هنوز سکه ام بازار داشته باشه و گوهرم عیار، می خوام دوباره با یک یاعلی عشق رو آغاز کنم. دستت رو بده به دستم! نترس...

اینجا تو فضای مجازی محرم و نامحرم نداریم. پس دستت رو بده! من به دست گرم تو احتیاج دارم تا با یه کلیک تمام فاصله های گذشته رو در هم بشکنیم و دوباره از نو شروع کنیم. باور کن! به همون فاصله ای که بین ما بود و تو اون رو بد و شر می دونی و من اون رو خیر و رحمت می دونم قسم! اگه تو بخوای می تونیم...

می تونیم که از نو شروع کنیم.

یا علی...




موضوع مطلب : یاعلی, عشق, داود, صلاحی, با ترانه


شنبه 92 اردیبهشت 14 :: 11:52 عصر ::  نویسنده : داود صلاحی